ازدواج اجباری، مشکلی که از سالیان متمادی در بین خانوادههای افغان وجود داشته و بارها باعث از هم گسیختن شیرازۀ خانوادهها شدهاست؛ شمسیۀ ۳۵ ساله یکی از قربانیان این سنت ناپسند است که اکنون در بستر بیماری قرار داشته و زندهگی مملو از رنج را سپری میکند.
در گوشه گوشۀ از کشور همیشه قصهها و دردهای ناگفته در درون خانهها پنهان بوده که بسیار کم مورد توجه قرار گرفتهاست.
در یکی از منازل در کوه چهل دختران شهر کابل، جایی که صدها خانواده زندهگی میکنند، از دور دستها زیبا و هوای پاک و دلپذیر آن به نظر میرسد، شمسیه خانمی که قربانی ازدواج اجبار گردیده، زندهگی دشواری را سپری میکند.
شمسیه که ۳۵ سال عمر دارد هنوز ۱۵ سال از عمرش را سپری نکرده بود که والدینش او را بدون رضایت به مردی نامزد کردند و پس از مدت کوتاه عروسی کرد و به خانۀ شوهر رفت.
وی فکر میکرد که پس از ازدواج، زندهگی شادی خواهد داشت، شوهر و خسران او را دوست خواهند داشت، اما برخلاف توقع او، همه چیز برعکس شد.
این خانم رنجدیده در خانوادۀ خسران پنج سال عمرش را با نهایت دشواری و انجام کارهای شاقه سپری نمود، ولی به دلیل مشکل صحی که داشت صاحب فرزند نشد.
موصوف میافزاید: «خسرانم همیشه برایم طعنه میدادند که چه مشکل داری که نمیتوانی اولاد بیاوری، این طعنه درونم را میخورد.»
به گفتۀ او، در کنار کار خانه، با شوهرش در زمینها نیز کار میکرد، صبح تا شام مصروف کار خانه و زمینداری میبود تا اینکه به کمردردی شدید گرفتار شد و وقتی به داکتر مراجعه کرد، داکتر برایش گفت که دسک کمر شدهاست.
وی افزود: «رفتار خانۀ شوهرم هم بسیار خراب بود؛ چون کار خانه زیاد بود و من نمیتوانستم به آن رسیدهگی کنم، با من بسیار بدرفتاری میکرد، زمانی که برای شان طفل آورده نتوانستم، بارها برایم بد و بیراه میگفتند و همیشه میگفت که تو مریض نیستی بهانه میکنی و زمانیکه پیش داکتر مراجعه کردم بخاطر کمرم، داکتر گفت که کارهای شاقه و مشکلات عصبی باعث درد کمرت شدهاست.»
شمسیه که با یاد کردن خاطرات تلخ زندهگی، گلویش را بغض گرفته بود، اندکی ساکت ماند و به طرف نزدیکان خود خیره خیره میدید.
وی پس از یک لحظه سکوت ادامه داد: «زمانی که خسران و شوهرم فهمیدند که به دردشان نمیخورم، نمیتوانم اولاد بیاورم و نه کار دهقانی را برای شان کرده میتوانم، تصمیم گرفتن که طلاقم بدهند.»
ازدواج و طلاق دو تصمیمی که برخلاف رضایت و میل شمسیه اتخاذ گردیده و شمسیه در انجام هر دو هیچ نقشی نداشتهاست.
و میگوید: «همان قسمی که در مسلۀ ازدواجم رضایت نداشتم، بدون رضایتم مرا طلاق دادند و از خانه بیرونم کردند و دوباره به خانۀ پدرم آمدم.»
اما دردها و رنجهای شمسیه با آمدنش به خانۀ پدر نیز تمام نشد و همچنان ادامه داشت؛ زیرا به خاطر بیماری که عاید حالش گردیده بود، باید عملیات میشد.
خانوادۀ پدرش مقدار زمینی که داشتند فروختند و شمسیه را برای نجات از بیماری دسک کمر آمادۀ عملیات کردند.
شمسیه زمانی که آمادۀ عملیات میشد، خوشحال بود و فکر میکرد که پس از اجرای عملیات صحتمند شده و برای داشتن یک زندهگی خوب تلاش خواهد کرد، اما چنین نشد.
وی میگوید: «وقتی که عملیات شدم احساس میکردم که خوب میشوم، به پای خود ایستاد میشوم، اما این احساس سلامتی زیاد طول نکشید؛ زیرا در یکی از روزهای بعد از عملیات، متوجه شدم که پاهایم بیحس شده و روز به روز توانایی راه رفتن را از دست میدهم.»
شمسیه که حالا قادر به راه رفتن نیست، اکثریت اوقات خود را در بالکن خانهاش سپری میکند، اما با دیدن عابرینی که از آن محل عبور و مرور میکنند، بسیار زیاد مایوس میشود؛ زیرا توانایی راه رفتن را ندارد.
وی گفت: «زیاد خوش دارم که خودم بتوانم راه بروم، مردم را ببینم، چکر بروم، اما رفتن مه به جایی چند نفر دیگر را به زحمت میکند، چون خودم خو نمیتانم که یک قدم هم راه بروم.»
وی که به سوی مادر سرسفیدش میدید گفت: «پس از طلاق، شوهرم روزی که رفت دیگر نه یک زنگ زد و نه یک احوالی مرا گرفت، هیچ نمیدانم کجا است و چه میکند، حالا هم چندین سال است که مادر و برادرانم با من کمک میکنند، مادرم همیشه پیشم است و مثل یک پرستار خدمتام را میکند.»
سالهاست که شمسیه فلج است و به کمک خانوادهاش احتیاج دارد اما بازهم امیدش را از دست نداده و برای بهبود یافتن پاهای بیحرکت خود دعا میکند.
او از اینکه بار دوش خانوادهاش قرار گرفته رنج میبرد و میافزاید: «خدا کند که پاهایم خوب شود، اگر خوب شدم، تصمیم دارم دوباره ازدواج کنم، چون نمیخواهم از این بیشتر بار دوش فامیلم باشم، در دلم یک امید است که خوب میشوم.»
این خانم که مصروف گلدوزی چادر یک چادر سفید بود گفت: «گلدوزی میکنم در اوقات بیکاری، اگر بیکار باشم زیاد جگرخون میشوم به او خاطر که ساعتم تیر شود، فکر بیخود به سرم میزند و جگرخون میشوم.»
شمسیه در آخرین سخنان خود در پیامی به سایر همجنسانش گفت: «زن بالای زن نباید ظلم کند، زنی که عروس است، زنی که مادر شوهر است و زنی که خواهر شوهر است …. نباید برای یکدیگر مشکل خلق کنند و یا بالای یکدیگر ظلم کنند.»
وی در حالی که قطرات اشک از چشمانش جاری بود افزود: «اولاد نیاوردن هم تقصیر خود ما نیست از طرف خداوند است، به خاطر این مساله زندهگی یک نفر را خراب نکنید.»
مادر شمسیه که ۶۵ سال عمر دارد و در کنار دخترش نشسته بود و از درد پاها مینالید گفت: «زندگی مه برعکس دیگران شده از دیگران فرزندان شان در سن پیری عصای دست شان میشوند، اما از من بجای اینکه دخترم از مه محافظت کند مه در رفتن و آمدنش کمک میکنم.»
وی از آیندۀ دخترش نگران است و میگوید: «تا وقتی که خودم زنده استم، از دخترم محافظت میکنم و در کارهای شخصیاش با او کمک میکنم، اما ترسم از این است که اگر روزی بمرم سرنوشت دخترم چه خواهد شد.»
Views: 19